مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

مالی خو لیا

تراوشات ذهن مالیخولیایی من

ادرار

مثانه تا خرتناق پر شده، از بس  مایعات حواله حلق و معده نازنین کردی.

برای اینکه خالیش کنی باید ادرار کنی.این یکی از لذت بخش ترین کارهای دنیاست.

بیرون ریختن مواد اضافی از تن نازنین، انقد بلااستفاده میشه که دیگه توان موندن تو بدن رو نداره.

باید بره بیرون .

یه ساندویچ خیلی خیلی خوشمزه همبرگر به همراه یه لیوان آب پرتقال می خوری. انقد خوشمزه است که وقتی داری میخوریش دلت نمیاد تموم بشه.خوردن یه کار لذت بخش دیگه.

بعد از چند ساعت بدنت شروع کرده به کار کردن، یه چیزایی روانه مثانه ات کرده و مجبورت می کنه که بری دستشویی و خالیش کنی،

در واقع این چیزها همون همبرگر و آب پرتقال هستن با این تفاوت که دیگه خوب نیستن.

تو چیزهای خوب و بد و باهم خوردی، و این دو تا باهم چه خوشمزه هم بودند.

حالا اومدن تو مثانت و می خوان برن بیرون.

تبدیل شده به ادرار و می خواد بیاد بیرون ، اینجا هم داره بهت خوش می گذره.

ادرار کردن کار لذت بخشیه.

ترس

دیروز عصر، 

از پله ها رفتم پائین ، آژانس اون دست خیابون بود دور زد اومد جلو پام، می خواستم برگردم پشتم و نگاه کنم ولی نکردم سوار شدم حالم بد شد. یه حالت تهوع مذخرفی اومد سراغم سرم درد گرفت. فقط تونستم به راننده بگم خواهش می کنم از مسیر بالایی برید که ترافیک نباشه.

انقد حواسم پرت معده مو و سردرد م شد که نفهمیدم یه حسی اومده سراغم. رسیدم خونه، طبق معمول پدرو مادر ناراضی و خواهرهای پر از غصه. هر کاری کردم که خوشحالشون کنم ولی فک کنم بدتر کردم حالشونو.

رفتم تو اتاقم .

با دو تا پتو و یه روتختی بازم بدنم سرد بود. حالم خوب نبود، یه حسی اومده سراغم. مثل اون موقع ها که دوست پسرم ولم کرده بود.

استرس و نگرانی، ترس ، اینا رو شب نفهمیدم . دم صبح یه خواب بد دیدم از خواب پریدم حالم اصلن خوب نیس. دلهره دارم.

می ترسم.

ترس از تنهایی، چرا آخه الان ، من که الان تو بهترین حالت رابطه ام.

چرا حس کردم تنهام؟

دلم می خواد بزنم زیر گریه.

دلم می خواد برگردم به گذشته اون موقع که دانشجو بودم.بی خیال از همه چی، تو فکر هیچ چی نبودم آینده برام هیچ ارزشی نداشت. به گذشته اصلن فکر نمیکردم.

خیلی می ترسم.


اولین و آخرین تجربه من از سیگار

دانشجو بودم ترم سه یا چهار، یه روز که از دانشگاه اومدم با دوستام قرار گذاشتیم شب بریم سفره خونه.

شکوفه بهترین دوستم تو خوابگاه بود. همه جا با اون میرفتم، سینما، پارک، سفره خونه

اون شبم شکوفه باهام بود.

 بچه ها قلیون سفارش دادن ولی من چون دوست نداشتم نکشیدم.کلی خوش گذشت ، یه عالمه خندیدم و از سفره خونه تا خوابگاه رو پیاده اومدیم کلی هم عکس گرفتیم .

وسطای راه شکوه گفت بریم سیگار بخریم منم خیلی تو جو بودم گفتم باشه بریم.

چهار نخ خریدیم دو تا مال من دو تا مال شکوه. داشتیم می خریدیم خیلی هیجان داشتم ، در واقع چون اولین بارم بود. برام هیجان داشت یه عالمه کنجکاو بودم، که امتحان کنم.

اون شب سیگارا رو نکشیدیم، فردا ظهر که خوابگاه خلوت بود رفتیم پشت بوم، من که بلد نبودم شکوه یادم داد، یه پک اول و زدم فک کردم مثل این فیلم ها باید بیوفتم به سرفه ولی نه سرفه نه هیچی تازه کلی حال کردم.

کلی خندیدم و دوباره یه عکس یادگاری هم گرفتیم از اولین تجربه من از سیگار.

ولی دیگه نکشیدم یه نخ دیگه ام گذاشتم تو کیفم و به اولین پسری که دیدم دادمش.

دانشگاه تموم شد. از اونجایی که دانشجوی شهرستان بودیم هممون برگشتیم خونه،

خیلی تنها شدم

نه دوستی نه خانواده ای که بتونم باهاشون ارتباط بگیرم.

بعد از یه مدت حالم بد شد، دیگه ارتباط تلفنی که با دوستام هم داشتم خیلی کم شده بود.

بدون دلیل گریه می کردم.

یه روز رفتم بیرون، ولی نه برای خوش گذرونی، رفتم از یه کیوسک روزنامه فروشی سیگار بخرم. احساس کردم خوبم می کنه .

یهو بهش میل شدیدی پیدا کرده بودم

رفتم یه محله دور از محله خودمون، یه کیوسک پیدا کردم و خیلی سرد و خشک گفتم سیگار می خوام وینستون،  در واقع خیلی سریع و بدون هیچ توضیحی گفتم یه بسته وینستون لطفن، می ترسیدم اگه مکالمه مون بیشتر بشه یهو یه نفر پیدا شه و منو بشناسه  یا خود کیوسکی زیاد نگام کنه و یهو من براش آشنا دربیام، خلاصه تندی پول و دادم و سیگار و از دست کیوسکیه مثل دزد ها قاپیدم.

جایی نداشتم که سیگار بکشم، تو فضای باز بیرون که همش حس می کردم یه نفر داره می پام، مثلا پشت درختا، یا پشت نیمکت ها یا از پشت عینک دودی ، یه روز که خونمون کسی نبود، رفتم توالت و یه نخش و کشیدم خیلی تند تند، پشت هم پک می زدم می خواستم زود تموم شه فقط می خواستم بکشمش که حسم عوض شه، بعد که تموم شد دقیقا تو وقتی که تموم شد و می خواستم بندازمش تو توالت زنگ خونه رو زدن. کلی استرس گرفتم، همه توالت و اسپری خوشبو کننده زدم ولی لعنتی سیگاره بدجور بود داشت.

فوری در و باز کردم و پریدم تو اتاقم و لباسم و عوض کردم ولی دهنم بو می داد می دونستم، خواهرم و شوهرش بودن،

خلاصه خیلی زهره مارم شد،


دیگه از اون روز نکشیدم

بسته سیگار هم کلن انداختم دور.





حکمت

دارم فکر می کنم بعضی آدمها تو زندگی خیلی سختی میکشن، دلیل اینکه این اتفاقهای سخت براشون میوفته هم معلوم نیس برا همین اسمشون و میذاریم مظلوم.

مثلا وقتی یه دختر تو سن هفت سالگی یه دستش از کتف تا آرنج با آب جوش می سوزه و جاش که برای هر دختری یه فاجعه است  تا آخر عمر رو دستش میمونه با خودت هی دنبال دلیل می گردی که چرا این اتفاق برا این آدم افتاده. یا موقعی که بزرگتر می شه و دانشگاه شهرستان قبول می شه و میره خوابگاه برای زندگی و اونجا اتفاقایی براش میوفته که باعث میشه ناراحتی روانی بگیره یا موقعی که ازدواج می کنه و حامله میشه و بهش میگن بچه شما عقب افتادگی داره، آدمی که از اول زندگیش آزاری به هیچ کس نرسونده.

این دختر یه دختر محجبه مسلمان که همه مناسک و احکام و مقررات اسلام و رعایت میکنه و انجام میده

مو به مو. نه دروغ نه غیبت نه مال مردم خوری هیچ کدوم از اینا.

از این مذخرفهای مشیت و حکمت الهی نگو که کلی شاکیم. این چه مشیتی که می خواد یه بچه عقب افتاده به این دنیا بیاد و این دختر از هفت سالگی  مزه درد و رنج و بچشه. هیچ خدای مهربانی این سرانجام و برای بنده خوبش نمی خواد.

شاید هم دارم زود قضاوت میکنم. شایدم آدمها خودشون باید زندگی خودشون و بسازن.

مثلا این اتفاق ممکنه برای هرکسی بیوفته ، اگه برای من میوفتاد چی؟

میدونم با خدا کاری نداشتم. خودم یه کاریش میکردم.

با خودم همیشه میگم این زندگی شخصی منه حتی خدا هم نباید براش تصمیم بگیره.


یه حس

یه حس بی میلی شدیدی این روزا میاد سراغم.

یهو از همه چی زده ، یهو برای همه چی اشتیاق. حس دوم،  زودگذر یعنی  با سرعت نور زود میگذرد.


علیرضا روشن یه جایی گفته:

از یه جایی به بعد فقط یه حس داری حس بی تفاوتی نه از دوست داشتن ها خوشحال میشی و نه از دوست نداشتن ها ناراحت... .

الان تو بی تفاوتیم.


من می خوام هر روز ببینیم همو.

می خوام برم باهاش مسافرت، چهار صبح یهویی .

می خوام برم سینما و پارک با اون.

می خوام تا پنج صبح با هاش حرف بزنم.

می خوام باهاش شام یا ناهار برم بیرون.

می خوام مسخرش کنم و بخندم.

می خوام مسخرم کنه و بخنده.

می خوام چهار ساعت پشت هم سکس کنیم.

می خوام چهار ساعت پشت هم بغل کنیم همو.

می خوام باهم فیلم ببینیم و تخمه بشکنیم.

می خوام تو سرما با هم جلو آتیش چایی داغ بخوریم.

می خوام باهم بازی کنیم اون بلد نباشه مسخرش کنم.

می خوام صبح بریم سرکار شب بیایم خسته با هم بریم حمام.

می خوام از بدترین خاطراتم براش بگم. میخوام از بدترین خاطراتش برام بگه.

 ولی این وابستگی لعنتی نمیذاره.

اگه همه اینا بشه وابسته می شم. عادت می شه. دلتنگ می شم.

نمی تونم ترک کنم.

فقط سرد میشم.


همیشه ترس از غرق شدن باعث شد که هیچ وقت شنا یاد نگیرم، با اینکه خیلی دوسش دارم، آب، دریا رو

مطمئنم اگه کمتر به ترسم و بیشتر به عشقم فک کنم حتمن شنا رو یاد میگیرم، راحت میرم دریا،

راحت ترم دریا قبولم میکنه.

دیگه بعد از این چقده زندگی برام عالیه،

وقتی میتونی ترس تو بریزی دور که باهاش مواجه شی، 

باید بری تو آب تو دریا خودت و رها کنی بعد اگه قانون شنا رو بدونی و تمرکز کنی دیگه بقیه شو خود آب ، خود دریا انجام میده. 

پس من باهاش مواجه میشم. 

میخوام بشم

متوفی-مرده-مغفوره- مرحومه-مدفونه-مختومه-ممنوعه-

به دیار باقی شتافته

نبوده- نیسته- نخواهد بود-

به دنیا نیامده

از دنیا رفته- از دنیا نرفته- در دنیا مانده- ا زدنیا مانده-

از راه مانده-




واقعیت همیشه دردناکه. ولی این درد بد نیس. من این درد و به بعضی خوشیهای دروغی ترجیح میدم,.

روز قبل، دوباره قولم و شکستم.

یه آدم و دیدم.

یه مرد که یه پیراهن مردونه تمیز و صاف،  یه شلوار پارچه ای مشکی یا سورمه ای، کفش مردونه و کمربند مشکی ، عینک آفتابی،  پوشیده و صورتش اصلاح شده.

روی پیرهنش آرم شرکتشون گلدوزی شده. با یه پراید سفید که یه سمتش تصادفیه آمده .

سوار میشم. ماشین کلن یه مخروبه است. شیشه بالابر خراب، ضبط ماشین قدیمی یعنی فابریک خود ماشین. تو نظر اول طبق حرفهایی که زدیم فکر کردم میریم خونه، ولی هی دور زدیم خونه خودش و خانواده شو به من نشون می ده. از محل زندگیش تعریف می کنه و از اصلیتش.

ولی من معذبم، احساس های ناخوب اومدن سراغم.

رفتیم پارک، اصلن راحت نبودم، دوباره گرم. دوباره احساس اینکه قیافه ام به خاطر گرما تخمی شده، دوباره دستام عرق کرده، راه رفتیم، کیفم سنگین، کمی خسته ام. میشینیم، حرف میزنه. قدش از من بلندتره، صد در صد مطمئنم که این آدم به درد من نمیخوره.

میگه تو لحظه زندگی کنیم، کس شعرهای همیشه. داستان تعریف میکنه،

موبایلش مال عهد قجره.  یهو بلند میشه یه داستان خسته کننده داره تعریف میکنه روبروم، خیلی خسته ام ، چرا نمیریم یه جا دیگه.

دهنم خشکه و چشمام قرمز شده، خیلی گرمه

میگم چاقو داری، 

میگه نه، چطور

میگم تو کیفم انار دارم ، نخوردم، آوردمش که بخوریم. میگه میریم خونه. 

میگه تو که مشکلی نداری، میگم نه ، ولی دوباره گر میگیرم.

جلوی در خونه می ایسته، من پیاده می شم، نزدیک درورودی چند تا زن ایستادن نگاهشون میکنم، نگاهم می کنن. سعی میکنم خیلی خونسرد خودم و نشون بدم ولی از نگاهشون فهمیدم  نتونستم نقشم و خوب بازی کنم،

یهو گفت من برم تو ماشین میام. روم و کردم سمت بچه های کوچه، خیلی وقت بود بازی بچه ها تو کوچه رو ندیده بودم , بعد یهو یادم میوفته دو سه دقیقه گذشته، خودکار از مغزم میگذره ، رفته، برمیگردم میبینم تو ماشینه هنوز میاد، میریم خونه، 

کمی از خونه بگم، خونه کوچیکه، ولی تمیزه، و تلفیقه

یعنی هم خونه مجردیه هم خونه متاهلی. به دیوار چند تا نماد نصبه. مثلا نماد Dream catcher ، یا تیر و کمون مربوط به سرخپوستهای آمریکای شمالی . عکس خواننده های راک معروف، مبلمان مشکی و قهوه ای و دستمال سفره های با طرح تصویر مایکل جکسون. و در عین حال جاشمعی های قرمز کوچیک،پرنده ی سفالی آبی فیروزه ای. یکی از اتاق ها تخت بچه است و وسائل بازی بچه ها و اتاق دیگه وسائل ورزشی و کامپیوتر.

بر می گردم تو حال میشینم. 

میره که چیزی بیاره برای خوردن، کمی استرس دارم، ، منتظر همه چیز هستم. همین لحظه از خودم می پرسم، اینجا برای چی اومدی؟ ذهنم اصلن نمی تونه جواب بده.

فقط خسته ام ودلم میخواد دراز بکشم بخوابم ، 

بلند می شم و میرم تو آشپزخونه ، پشت سرم رد میشه ولی هیچ کاری نمیکنه، هیچی در کار نیس، عالیه، 

با چیزی که در ذهنم داشتم فرق می کرد. قبلن این تجربه رو داشتم ولی رفتار دیگه ای رو شاهد بودم.

میشینیم، حرف میزنیم. تی وی میبینیم. نسکافه میخوریم. آبمیوه میخوریم. آهنگ گوش میدیم. حسابی همه چی ارومه.

یهو یخ کردم، که دیدم بغلم کرد، 

کم کم داغ شدم. از موزیکا خوشم نیومد، 

اومدیم تو حال، زمان خیلی زود میگذره ، دیر شده، این خونه خیلی آرومه.

ولی واقعا نمیخواستم برم، اونجا خیلی آروم بودم.

بغل عالیه، بهترینه.

میگم ماساژ م بده، ماساژ م میده، کمر و دستام ، آروم میشم. 

میخوابم ، 

خسته ام حسابی از کار.

ولی اون هیچ کاری نمیکنه،

فقط بغلم کرد. با مانتو و لباس و این چیزا.

فقط به خودم یه جمله گفتم

امروز اگه انجامش ندم دیگه شاید نتو نم. پیشونیم و نزدیک لبهاش بردم، داغ شدم ، لبهاش و بوسیدم، دیدم اونم داره میبوسه، کم کم دکمه ها رو باز کردم، دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. رفتیم تو اتاق، لباسا رو کندیم ، روی هم بودیم دیدم داره میکنه توم، یهو گفتم نه، نمیشه. 

گفت یعنی چی، چرا، گفتم نمیتونم من تجربه ندارم. و واقعن تجربه این کار رو نداشتم. اولین بارم بود، خیلی دوست داشتم این کار بشه ولی کسی و پیدا نکرده بودم که بخواد اینکار و با من انجام بده، در واقع من چون دختر بودم کسی نمی خواست اینکار و برای من بکنه. شاید می ترسیدن. ولی از حرف خسته ام. الان دیگه سی و یک سالمه. و هنوز درگیر این سوالم "چرا"

دوباره داره تکرار میشه، دوباره همون حرفها داره گفته میشه، چرا، تو الان سی و یک سالته.

میگم ولی متاسفانه هست. میگه باشه، ولی میخواد اینکار و برام بکنه.

میخواد آزادم کنه.

خودم باورم نمیشه که اینکار و میخواد بکنه. ولی عصبیم،

تو تخت بودیم. داره باهام حرف میزنه و با دستش بدنم و میماله، انگشتش رو توم می کنه،

یهو یه نفر وارد میشه. از ترس قلبم می ایسته.

اومدیم بیرون از خونه حسابی دیرم شده، تو ماشین استرس دارم برای اینکه دیر میرسم خونه ، دستم و میگیره و یه داستان تعریف میکنه کمی آروم میشم ، تا موقعی که پیاده میشم و منتظر میشه تا سوار تاکسی بشم، باید این واقعیت و بگم این اولین بارم بود که کسی اینجوری پیگیره که من حتمن یه تاکسی پیدا کنم بعد برم.یعنی نگران امنیت من.

این خوب بود. وقتی گفت رسیدی خونه خبرم کن،  بیشتر خوشم اومد.

رسیدم خونه،

آرامش ، آرامش، آرامش

شب تر که میشه راجع به اتفاق اونروز صحبت میکنیم چند تا پیغام رد و بدل می کنیم، قرار میذاریم دفعه بعد حتمن دوباره همو ببینیم.

من الان راضیم، احساس می کنم دیگه تنها نیستم.




رویا و آرزو

توی ذهنم چند تا آرزو و رویا هست.

مثلا چند سال دیگه برای خودم کتابفروشی بزنم. یا یه بار به ذهنم رسید دوست دارم یه کافه کتاب بزنم که توش مردم هم کتاب بخونن هم چایی و کیک بخورن.

یه بار هم گفتم دوست دارم یه شیرینی فروشی بزنم ولی نه مثل شکل و شمایل امروزی. یه شیرینی فروشی که فقط باید تو خود مغازه شیرینی رو بخوری و بعد بری. یعنی مثل رستوران. با میز و صندلی . شیرینی و براتون سرو می کنیم.

دوست داشتم مغازم یه جایی بود که می تونستم به سبک ایتالیایی ها درستش کنم. یعنی جلوی مغازه صندلی و میز با سایه بون بزارم. با یه عالمه گلدون گل.

دوست دارم وقتی پولدار شدم یه خونه بخرم که یه اتاقش و پر کنم فقط از کتاب با یه دوشک و شومینه که هر شب جلوی شومینه دراز بکشم و یه کتاب از رمان نویسای کل دنیا رو بخونم.

دوست دارم کل دنیا رو ببینم. با همه فرهنگ ها و مردم دنیا آشنا بشم. یه عالمه دوست تو نقطه های مختلف دنیا پیدا کنم.

دوست دارم بتونم خانوادم و راضی کنم. خوشحال کنم. امیدوار کنم. کاری کنم بهم افتخار کنن. احساس کنن زندگی خیلی خوبه.

ولی امروز نمیدونم چرا یهو به ذهنم رسید که نه این ارزوها خوب نیس. کلمه آرزو و رویا رو گوگل کنم ببینم چی جواب می ده. میتونه یه لیست بهم بده که از توش انتخاب کنم.

گوگل کردم ،

تقریبا هیچ جوابی بهم نداد بعضی هاش فیلتر بود بعضی هاشم که چرت و پرت هایی بود که گوگل وقتی چیزی و نمی فهمه واست پیدا می کنه.