روز پنجشنبه 24 آذر 1401، رفتم خونه یکی از (دوستام، پارتنر، آشنا، )واقعا نمی دونم اسمش و چی بذارم، شب و اونجا میمونم، سکس میکنیم، بد نگذشت ولی زیاد هم خوب نبود، بیشتر حرف زدیم، بیشتر حرف زدنمون کیفیت داشت تا سکسمون، فرداش میرم خونه. دو هفته بعد وقت پریودمه، پریود نمیشم، علائم دارم ولی نمیشم، چند روز منتظر میشم، بهش پیام دادم که تو مطمئنی از خودت، اولش مسخره بازی دراورد، بعد گفت آره، مطمئنم. بعد دو روز وقت دکتر میگیرم، هنوز حالم خیلی بد نشده، یه امیدی دارم چون دو تا بیبی چک زدم، دیدم منفیه، ولی یه جا خوندم که بیبی چک هم خطا داره، خلاصه روز دکتر میرسه، دکتر اولین سوالش اینه که وسیله جلوگیری چی استفاده کردی؟ من، مات و مبهوت، یه آن انگار تازه فهمیدم چه خریتی کردم، با تته پته گفتم هیچ چی. ولی دوست پسرم میگه مطمئنه. دکتر دیگه اصلن حرفای من و نمیشنوه، فقط تا دید گفتم هیچچی یه برگه برداشت شروع کرد آزمایش خون نوشتن، با یه نسخه آمپول و میگه اگه آزمایش خونت منفی شد بیا برات آمپول بزنم که پریود بشی، گفتم مگه میشه تو این سن من حامله بشم، گفت آره، چرا فکر کردی نمیشی؟! گفتم نمیدونم، شاید فک کردم پیرم، دیگه نپرسیدم اگه مثبت شد چکار کنم، فقط نسخهها رو گرفتم و زدم بیرون از مطب، اونروز که رفتم مطب چهارشنبه بود، دکتر گفت شنبه برو، الان بری معلوم نمیکنه. اون شب چهارشنبه برام مثل مرگ بود، اصلن برای طرفم مهم نبود که من پریود نشدم، شاید حامله باشم، اصلن یه حالی ازم نمیپرسه که چی شدی؟ ولی من بهش پیام دادم، خیلی استرس و اضطراب داشتم، کلن خودم و باخته بودم، همش به بعد از آزمایش فکر کردم، که اگه مثبت بود باید چکار کنم، فقط جواب میده که نگران نباش پریود میشی. چیزی نیس. چهارشنبه دو تا قرص دیازپام میخورم، با بدبختی خوابم میبره، با کابوس پنجشنبه صبح از خواب میپرم، تا شب فقط منگ و ماتم،از بس غذا نخوردم و فقط دیازپام انداختم بالا، زیر چشام سیاه و گود شده، وزنم دوباره کم شده، جمعه صبح، میرم حمام ، خودارضایی میکنم، بعد از یک ساعت پریود میشم. این چند روز یکی از سیاهترین روزهام بود. یازده روز فاصله زمانی بین منتظربودن برای پریود تا پریود شدن بود که مثل مرگ بود این روزها برام، دیگه هیچوقت بدون وسیله جلوگیری ، سکس نمیکنم.
یکی دو هفته است خیلی دلم سکس میخواد، این شد که چند روز پیش به یکی از دوستای خیلی قدیمیم تو اینستا پیام دادم، سلام علیک کردیم و بعد از چند تا حرف ، گفت یه عکس از خودت بفرست، ببینم چه شکلی شدی، تو پرانتز: دوستیمون مال پنج شش سال پیشه، در حد چهار پنج ماه، البته یادم نیس، رابطهی سکس هم باهم نداشتیم، فقط کسچرخ میزدیم تو کافه و خیابون،) خلاصه منم یه عکس با مغنعه و مانتو سلفی گرفتم براش فرستادم، که دیدم شروع کرد به قلب فرستادن و میس یو بیبی و از این حرفا. گفتم یه برنامه بذار ببینمت، گفت باشه، بعدازظهر دوباره پیام داد که یه عکس دیگه از خودت بفرست، منم یکی از عکس های قدیمم که تو موبایلم داشتم و براش فرستادم، و بعدش پرسیدم دوست دختر داری؟ تو رابطه ای؟ گفت نه، تو اینستا بهش فالو ریکوئست دادم، دیدم بعد از ده دقیقه اکسپت نکرد، گفتم تابلوعه دوست دختر داری و تو رابطه ای!!!!! ولش اصلن بیخیال و تو اینکاره نیستی! نمیدونم چرا اینو بهش گفتم از دهنم پرید. (چون فقط برا سکس میخواستم باهاش باشم مغزم ناخودآگاه اینو گفت) که دیدم مسج زد من ازدواج کردم/ من چشام گرد شد و گفتم خوشبخت باشید و خداحافظ. بعد زد که دیدن که میتونیم همو ببینیم؟ گفتم متاهلی دیگه چه دیدنی. گفت مثل دو تا دوست قدیمی که میخوان دوباره تجدید خاطره کنن. گفتم باید فک کنم. دیشب تو اینستا برام مسج زد های. گفتم سلام. دیدم ویدیو کال کرد تو اینستا. جواب دادم، سلام علیک و این حرفا و گفت چه بزرگ شدی و این حرفا که یهو گفت لباستو دربیار و سینههاتو ببینم، منم گفتم من فقط جواب کالت و کردم که ببینمت و یه سلام احوال پرسی کنم، اونم گفت پس ما مرخص میشیم، گفتم آره، خداحافظ و تمام. منم صفحه چتش و پاک کردم. خیلی دلم و زد. خوشم نیومد از این کارش خیلی فول بود. یه جورایی خراب بازی بود.راستش اصن قیافهاش و دیدم کلن خورد تو ذوقم، خیلی لاغرتر از قبل شده بود، فیلتر گذاشته بود رو صورتش، یه جا نشسته بود مثل این خونه مجردیا، لباس مباس انداخته بود رو مبل و خلاصه نمیخورد به آدمی که ازدواج کرده، ولی بهرحال کی میاد بگه من ازدواج کردم دروغی؟!!!!!!!!!!!! دوست داشتم حداقل یه دو کلام اختلاط میکردیم، من یه دختر مجردم، واقعیتش اصلن برام مهم نیس که یارو زن داره یا دوست دختر، چون فقط می خواستم باهاش یه سکس داشته باشم، همین، ولی دیدم نمیارزه، یه جورایی داشت باهام مثل دختر هرجایی رفتار میکرد، منم اگه یه پارتنر ثابت داشتم برا سکس ، هیچ وقت بهش پیام نمی دادم، فک کردم میتونیم باهم همچین رابطه ای بزنیم، رابطه با مردهای متاهل واقعا کار داغونیه.
اون قدیما که بیست و هفت هشت سالم بود و دانشجو بودم، با یکی از همکلاسیام دوست شدم، دانشگاه تو یه شهر دیگه بود، هر هفته چهارشنبه بعدازظهر بلیط اتوبوس میگرفتیم میومدیم کرج، شنبه صبح هم که بیشتر موقع ها من تنها بودم چون اون شنبه ها کلاس نداشت، برمیگشتیم شهر دانشگاه مون. این پسره هم یکی از اون دیو.ث های روزگار بود، ما بعد از اینکه دانشگاه تموم شد در واقع دوست دختر دوست پسر شدیم، قبلش خیلی صمیمی نبودیم، همین راه دانشگاه و میرفتیم میومدیم چهار تا حرف اختلاط می کردیم که مسیر زودتر تموم شه. حالا چرا این اون موقع باهام صمیمی نبود چون تو نخ دوستم بود نه من، منم بهونه میکرد که با این دوستم بتونه دوست شه، دریغ که دوستم نه تنها آدم حسابش نمی کرد بلکه به منم می گفت همیشه که این گه کیه تو باهاش میری میای.
یه روز که خونهاش بودم(خونهاش طبقه بالای خونه ننه باباش بود) این موضوع رو گفت، گفت من از اول به خاطر فلانی با تو دوست شدم که بیام تو اکیپ شما، حالا برا چی با من موند اونم سه سال، چون رفیق خودش تو نخ من بوده و از من خوشش میومده، این موضوع رو هم بهش گفته ولی این هم از رو حسودی و دیو.ثی و عوضی بازی با من مونده . پسره که از من خوشش میومد الان آمریکاست. من خر به خاطر این گه نمیفهمیدم این از من خوشش میاد. بیشتر موقع ها میزد تو سر من، که چرا اوپن نیستی که بتونیم سکس کنیم، بیست و چهاری عکس دخترا رو نشونم می داد و می گفت اینا رو دوست داره، چون اینا زنن و راحت میدن، خوشگلتر از توعن و از این حرفا. من یه باربهش گفتم خب بیا سکس کنیم، منم دوست دارم، ولی تخم نمی کرد باهام کاری کنه، خیلی جالب بود، همون موقع هم بعضی موقع ها راجع به دوست دختر قبلیش جلو من بد میگفت که خیلی بدسلیقه است و لباس پوشیدنش مثل عقب افتاده هاست، بعد از سه سال ما بهم زدیم ، هم من دیگه از دستش خسته بودم، چون دیگه تابلو با دخترای دیگه حرف می زد و کلن چند روز غیبش میزد هم خودش هم دیگه نمی خواست بمونه، وقتی بهم زدیم من خیلی خورد شدم، خیلی ، همش فکر میکردم این بخاطر اینکه سکس درست حسابی نداریم این باهام بهم زده. بعد از چند سال از بهم زدنمون دوباره زنگ زد بهم، که چطوری و چه میکنی، تو عکس پروفایلش دیدمش با یه دختری نیمه لخت عکس گذاشته، گفتم خوبم، نامزد کردم، (دروغی) نامزدم خیلی پولداره، سکسمون هم خیلی خوبه (دروغی) کلن تو سفرم دوبی و ترکیه (دروغی) نامزدم هر شش ماه یکبار ایرانه (دروغی). اونم فقط گفت که زن گرفته. همین. چند روز بعد تکست داد که بیا همو ببینیم. گفتم باشه. تیپ زدم و رفتم سرقرار تو کافه یه سری حرف زدیم و اومدیم نشستیم تو ماشینش، دیدم دستش و گذاشت روی رونم، و شروع کرد مالیدن، که گفتم من همینجا تاکسی می گیرم میرم خونه، تو نمی خواد منو برسونی، از ماشینش پیاده شدم، خواهرم اومد دنبالم و رفتم خونه . دیگه نه تکست نه زنگ زدم بهش، چند روز بعد رو موبایلم زنگ زد، بلاکش کردم، از همه جا فقط تنها جایی که تونست پیغام بذاره رو ایمیلم بود، که نوشته بود کارت دارم بهم زنگ بزن، مهمه، از اونجا هم اسپم رپورتش کردم، دیگه کلن از مغز و زندگیم پاکش کردم.
همهی ما دخترا تو زندگیمون حداقل یه پسره د.یو.ث بوده که خیلی خودشیفته بوده و فک می کرده همه براش ریدن.
یکی بود یادمه که، ماشین من زیر پاش بود، غذای کوفتی رستورانش هم من حساب میکردم ، شمالش هم من میبردمش، پول تو جیبیش هم میدادم بعد تازه از چروکهای زیر چشم منم ناراحت بود و میگفت باید یه فکری برای چروکهای چشمت بکنی، یا میگفت سکست خوب نیس، خیلی لاغری، حالا خود دیو.ثش هیچ چی نبود تو سکس، هیکل اینا داشت ولی هیچ چی بلد نبود. کلن فاز اینو داشت که من دارم به رفیقاش نخ میدم، خودش هماهنگ میکرد با رفیقاش که مثلن مخ منو بزنن که ثابت کنه من هرز میپرم، خواهر خودش همه کار میکرد، یه بار جلو چشم خودش با یه پسره جلو در خونشون دیدیمش، فقط اینو گفت، عجب خواهرم زرنگه پسره پولدار تور کرده!!!! مثل سگ هم از همه چی میترسید ولی گنده گوزی در حد لالیگا، من انقد اونموقع وابسته و خر و سبک مغز بودم که اینا رو که نمی دیدم هیچ، تازه گاهی اوقات حال هم میکردم، آخری هم اون باهام بهم زد، خیلی خندهداره، :)) میخواست بره مسافرت میگفت با ماشین تو بریم، من گفتم من ماشینم خرابه، خودش تنها رفت، بعد هم بهم زد. خوشحالم که بهم زد، برای یه بار کار درستی کرد.
حالا این پسره چرا یادم افتاده و راجع بهش نوشتم، امروز صبح تو آینه توالت یه نگاه به صورتم کردم و چروکهای زیر چشمم و دیدم یاد حرف این عن افتادم، خاک بر سرش کنن.
امرو ز هی با خودم حرف زدم، هی حرف زدم، هی حرف زدم، که" خودت و دوست داشته باش"
"خودت و دوست داشته باش"
"خودت و دوست داشته باش"
"خودت و دوست داشته باش"
"خودت و دوست داشته باش"
"خودت و دوست داشته باش"
.
.
.
.
ولی یه چیزی خیلی قویه، افسردگی خیلی قویه، نمیشه به این راحتیا،
قبلنا که بعد از یه مدت مدیدی پیام میداد، حداقل یه دلم تنگ شده هم میبست بغلش، الان که بعد از یه ماه و نیم، فک کنم، پیام داده:
ساعت 11:50
سلام خوبی؟ چه می کنی؟
ساعت 14:30
گفتم : سلام، خوبم . تو خوبی؟
گفت: میخواستم بگم ببینیم همو دیدم دیر جواب دادی دیگه دیر شد
گفتم: موبایلم پیشم نبود، مگه کرجی؟
گفت: نه، یعنی بیای تهران.
گفتم حالا یه دفه دیگه، منم دلم تنگ شده برات.
.
.
.
یعنی خاک بر سر من، حالا نمی گفتی دلم تنگ شده، قدیما باز معلوم نمی کرد یه خورده رعایت میکرد، صاف نمی گفت بیا بکنیم. الان کلن زده جاده خاکی. یعنی دو ماه یکبارم که تکست میده فقط واسه رفع کوتیه. قشنگ تو آب نمکم. ای خاک بر سر حول خنگه من کنن. البته باز از قدیمم بهتر شدم، اگه آدم قدیم بودم، همون ساعت سه یه کاری میکردم که برم تهران، خاک بر سر من کنن. حتمن دوباره خونه اش خالی شده، با دوست دخترشم بهم زده، نسخ سکسه. گفته حالا یه تکست به این بزنم، این که حول من هست، یه بشکن بزنم اینجاست. یعنی خوب شد دیر دیدم تکستشو، الان که فک میکنم میبینم، اگه همون موقع دیده بودم، رفته بودم انقد خرم من.
این چند وقت که دنبال یهنفر بودم که بتونم باهاش حرف بزنم، متوجه شدم اکثر ادمها فقط دوست دارن شنیده بشن تا خالی بشن و اینکه دوست ندارن چیزی و که خالی کردن با حرفهات پر شه.
جملهبندیم امروز تخمیه، مثل روح و روانم.
.
.
.
امروز سرصف کارتزنی سر یکی از کارگرها با رئیس بازرسی حرفم شد. بعدش خیلی خونسرد رو کردم به یکی از همکارام و ازش پرسیدم کارت اوکی شد؟ گفت: نه همونطوریه ، گفتم اگه کاری از دستم برمیاد بگو انجام بدم. (تصادف کرده و زده یکی و ناک اوت کرده) تو سرویس خوابم برد توی خوابم دیدم که فقط دارم با خودم حرف میزدم، یه آن از خواب پریدم، ترسیدم نکنه بلند بلند حرف زدم، که از همکارای غش خوابم فهمیدم که نبوده. از سرویس پیاده شدم سوار تاکسی شدم به راننده با روی خوش سلام علیک کردم، اونم انگار من اولین نفری بودم که امروز باهاش اینجوری حرف زدم، با خوشروئی جواب داد سلام دخترم، خسته نباشی.
رفتم خونه، دوش گرفتم، نشستم سر میز، بابام و صدا کردم ، یکی دوبار، بالاخره اومد، گفتم برام حرف بزن ، بگو امروز چطوری بود، اونم حرف زد، یه دل سیر، یه شعر هم خوند،
فقط معده دردم اجازه نمیداد بیشتر بشینم، گفتم میرم دراز بکشم. دو دقیقه یعد با یه قرص اومد اتاقم گفت آخر شب بخور معدهات و خوب میکنه.
چند وقته که با خودم کلنجار میرم، تو یه جنگ تموم نشدنی افتادم. اصلن هر چی لعنته مال خود منه.
مثل خر گیر کردم تو گل. کار سگی که نمیتونم ولش کنم.
گذشتهی دربهداغون که همش دنبالته. هر کاری میکنی یادت بره بالاخره یکی پیدا میشه یادت بندازه.
اصلن هر کی رفته به تخمم.
گه تو زندگی من. گه تو این حسادتم که مثل بختک افتاده روم، مغزم همش داره کار میکنه. فکر فکر فکر، تحلیل تحلیل تحلیل،
دیروز به رییسم گفتم هر چی خرابکاری و اشتباه و مشکل و کمبود تو کارخونه هست، مقصرش منم.
رئیسم از من متنفره. انگار تو چشام میبینه که منم همونقدر و بیشتر متنفرم ازش.
تاریکترین لحظه شب درست قبل از لحظه طلوع آفتاب است.
مطمئنم که این روزها مردم دارن تاریکترین لحظه هاشونو سپری میکنن و اگه یه ذره بیشتر تحمل و مبارزه کنیم طلوع و میبینیم
پیروزی نزدیکه