-
نقش
شنبه 6 دی 1399 11:12
خیال می کنم دارم نقش سابینا تو بارهستی و تو این زندگی اجرا می کنم
-
امروز 1 دی ماه
دوشنبه 1 دی 1399 11:10
صبح، تهوع، عق ، استفراغ دیشب شاهد حجم وسیعی از اصراف خوراک، اصراف در بروز عقده های درونی و خودکم بینی مفرط بودم و صبح دیگه تحملش و نداشتم و همشو بالا آوردم تا همین الانم هنوز حس تهوع دارم.
-
بی شعوری حاد
چهارشنبه 26 آذر 1399 14:04
همینطور که زمان بیشتر و بیشتر به ساعت چهار نزدیک می شه، ذهنم بیشتر درگیر جملاتی می شه که باید تو خونه بگم، جواب بی شعوری هاشون رو چطوری بدم که بفهمن، هر چی به مغزم فشار میارم به هیچ چی نمی رسم. می دونم که منو مقصر می دونن، میدونم که در نهایت باید من عذر خواهی کنم، چیه تو اون مغز ناقصشون که بهشون اجازه هر مدل دخالتی رو...
-
کتاب
یکشنبه 16 آذر 1399 13:22
می خوام کتاب سفارش بدم، اینترنتی از سی بوک، هوس کتابهای داستایفسکی و کردم، ولی ته مغزم هی میگه پستی سفارش بدی کی تحویل بگیره، این پستچی ها جدیداً چقد غر غرو شدن.
-
تبدیل
یکشنبه 16 آذر 1399 13:13
یکی ازپر کاربردترین وسائلام، تبدیل آ یو اکس به موبایلم. یکی دیگه هم شارژرم. خود موبایلم که دیگه کل زندگیمه.
-
مه غلیظ
یکشنبه 16 آذر 1399 13:10
بهترین تجربه هام از رانندگی ، یکی رانندگی تو بارون یکی هم تو مه غلیظ.
-
. . .
دوشنبه 10 آذر 1399 12:50
برای من زندگی کردن خیلی دلهره آور و سخته، حتی بیشتر از مرگ. از موقعی که به دنیا میای فقط داری مراحل زندگی کردن و طی میکنی. مدرسه، کار، ازدواج، بچه، پیری، مردن. این کلشه، مردم همه این مراحل انجام نمی دن ولی باز هم چه فرقی میکنه، این مذخرف بودن و هیچ بودن زندگی و یه جور دیگه تحمل میکنن. یکی تو آفریقا با گرسنگی و تشنگی...
-
ناوکست
سهشنبه 4 آذر 1399 08:15
تازگی ها شروع کردم به پادکست گوش کردن، یکی از بهترینها که خیلی نظرم و جلب کرده ناوکست هست ، کتاب انسان خردمند رو به فارسی ترجمه می کنه و با یه سری توضیحات مختصر و عالی شرح می ده. بعد از انقلاب کشاورزی دیگه هر روز کمه کم دوست دارم دو تا اپیزود گوش بدم، خیلی برام جالبه که انسان تو طول زندگیش رو زمین چه کارهایی کرده. بعد...
-
خود جلو افتاده پنداری
دوشنبه 3 آذر 1399 13:39
اینجا یه چند تا خانوم کار میکنند، تو قسمت فروشمون، روزی نیس اینا رو بدون کاشت ناخن و موی رنگ شده و صورت بی آرایش ببینی، بیشتر اوقات هم هیچ کی و آدم حساب نمی کنند جز خودشون، مشکل قضیه اینه که با این همه دک و پز، دستشون و بعد از توالت کردن نمی شورن!! با همون دستها هم به من نامه میدن ، بعضی موقع ها میوه و شکلات هم تعارف...
-
دیروز جمعه 30 آبان
شنبه 1 آذر 1399 13:23
شروع میکنه به حرف زدن، راجع به فوت پدرش، اینکه چطور شد و برای چی. تمام مدت فقط سعی میکنم که شنونده باشم، به نظرم لحظلات دردناک و ناراحت کننده ای رو تجربه کرده، ولی در عین حال براش آزار دهنده نیستند، راحت میتونه باهاش کنار بیاد، به نظرش مرگ پدرش نقطه عطف زندگیش شده. از اون به بعد دیگه زندگیش تغییر میکنه. من در تمام مدت...
-
خفه خون
یکشنبه 25 آبان 1399 14:09
از وقتی یادم هست می خواستم از ایران برم، چند سال همینجوری فقط پول جمع کردم، بعدش برای مهاجرت تحصیلی اقدام کردم، با وجود مخالفت شدید خانواده ام، یه دانشگاه اپلای گرفتم، ولی موقع ویزا گرفتن سفارت گیر داد به تمکن مالی و ریجکتم کرد. بعد از اون چند دفعه دیگه هم اینور اونور زدم که پول جمع کنم دوباره و بیشتر کنم پولم که نشد....
-
امروز 21 آبان
چهارشنبه 21 آبان 1399 09:08
دیروز یکی از دوستام بهم خبر داد که پدرش فوت کرده، انگار یه گالن آب یخ ریخته باشن رو سرم، حسم اینجوری بود. یه مدتی بود همش مردن پدر و مادر خودم میومد تو فکرم. می دونم از همه ی بچه ها من از لحاظ ذهنی بهشون وابسته ترم. وقتی بمیرن می دونم کلن یه فروپاشی ذهنی دارم. تا چند مدت شاید نتونم خودمو جمع وجور کنم. تو ذهنم اومد که...
-
خصوصی طور
سهشنبه 20 آبان 1399 09:37
سوار ماشین خواهرم که میشم، میگه یه آهنگ هم تو بزار، آخه مال من دیگه تکرارین، میگم نه من آهنگی ندارم. مامانم میگه یه کتاب بده از کتابخونه ات بخونم می گم، من به اون صورت کتابی ندارم که بخونی، خواهرم میگه با دوستات ما رو آشنا کن، میگم آخه دوستی ندارم اون طوری که شما بخوای ببینیش. نه که اینا درست باشه، اتفاقا هم آهنگ زیاد...
-
دیروز 17 آبان
یکشنبه 18 آبان 1399 08:05
وقت برگشتن به خونه، تو اتوبان ماشینم جوش میاره، با بدبختی میزنم کنار، واقعا هیچ ایده ای نداشتم که چه کار کنم، بعد از یکی دو دقیقه خاموشش میکنم، کاپوت و میزنم بالا، میرم میشینم تو ماشین، زنگ می زنم خونه، بابام میگه نمی تونه بیاد، چون کاری از دستش برنمیاد، میگه آب بریز تو رادیات و روشن کن بیا، می گم باشه، ولی زنگ می زنم...
-
تولید مثل 1
شنبه 17 آبان 1399 15:01
هر موقع که کلمه هایی مثل جفت گیری و تولید مثل و جایی می خونم یا می شنوم خیلی ناخودآگاه قیافه ی سگ و گربه میاد تو ذهنم (چون تو خیابون جفت گیریشون و دیدم). تو کتابها که بخونی میگن همه موجودات برای بقاء و به صورت غریزی تو یه زمانی از سال جفت گیری رو شروع می کنن. چندین و چند ساله که یه گربه ماده میاد خونه خواهرمینا بچه...
-
چاق شدم
سهشنبه 6 آبان 1399 14:00
دارم کتاب گرسنگی رو میخونم، راجع به مردی هست که همش گرسنه است. من خودم جدیداً به مرض چاقی دچار شدم، دست می زنم به هر جای بدنم فقط گوشت و چربی میاد تو دستم، کی من انقد خوردم که اینجوری چاق شدم :|
-
امشب ۲۲ مهر
سهشنبه 22 مهر 1399 22:10
بیشتر اوقات عصبی ام، داغون و دلخور، ناراحت، مریض، عقده ای، غمگین، افسرده، خواب، شاکی، ناامید، سرخورده، عوضی ، بی لیاقت، تنبل، تهش یه کم دلتنگ ... فرقم با قبلم اینه، قدیما بیشتر دلتنگ بودم، یه خورده که فکر میکنم میگم: نه فرقم با قبلم زیاده، از زمین تا آسمون،اصلا یه ادم دیگه شدم، چند روزه که به این فکر میکنم که چرا باید...
-
پیکاسو
دوشنبه 14 مهر 1399 08:23
من همیشه یه دوست پسر نقاش یا عکاس می خواستم. همیشه هم دوست داشتم که خودم سوژه نقاشی یا عکاسیش باشم.
-
درباره 23 شهریور 1399
دوشنبه 24 شهریور 1399 07:17
بعدی کدوم یکی از ما هستیم؟؟؟
-
امروز 12 شهریور
چهارشنبه 12 شهریور 1399 07:54
پیدا کردن سکس پارتنر خوب، آدم، با شخصیت، خیلی سخته. f**king horny
-
امروز یک شهریور
شنبه 1 شهریور 1399 11:00
عصبانی و ناامیدم . مفصلهای دستام شروع کردن به درد کردن، به نظرم دست راستم داره دفرمه می شه. کجی شون بیشتر تو چشممه. هر چقدر تو آینه نگاه می کنم فقط یه قیافه خسته و پیر و چروک می بینم. در حال حاضر هیچ چیزی آرومم نمی کنه، هیچ چی تو ذهنم نیس. تایپ کردن هم سخته چون انگشتام درد می کنه.
-
امروز 29 مرداد
چهارشنبه 29 مرداد 1399 13:19
داشتن یه دوست، دیدن حال خوب بعضی آدما، دیدن آزادی بعضی آدما واقعا حالم و بهم می زنه. همش می خوام عق بزنم بالا بیارمشون. مغزم پاشیده است. می خوام کلاس فردا رو بپیچونم با خواهرم برم دهات. بعد می گم ارزششو داره؟؟؟؟ اونروز خواهرم خیلی با بی رحمی تمام می گفت موهاتو از ته بزن، یه مدت کچل باش، اینجوری سالم می شه...
-
امروز 27 مرداد
دوشنبه 27 مرداد 1399 14:42
چند تا کارخرابی کردم تو شرکت، خیلی جزئی بودن ولی افت داشت برام تو مغزم. به شدت منتظر اونروزی هستم که برای خودم خونه داشته باشم. هر روز یه سری سوال مشابه میان تو مغزم . بدون جواب. می دونم تو هفتاد سالگیم دارم به این فکر می کنم که چرا نتونستم زندگیمو اونجوری که میخواستم جمع و جور کنم.دقیقا می دونم که هر روزی که داره می...
-
امروز 25 مرداد
شنبه 25 مرداد 1399 12:24
بدن درد دارم، :)) می خواستم فقط همین یه جمله رو بنویسم، چون الان می دونم پشت این جمله ام چه خاطره ای هست ولی مطمئنم چند سال دیگه یادم نمیاد که چرا این جمله رو نوشتم، برای همین یه کوچولوشو می نویسم . پنج شنبه کلاس داشتم ، بعد از کلاس با دوستم قرار گذاشتم، ساعت حدود سه بعدازظهر اونجا بودم، تا ساعت یه ربع نه فک کنم، سکس...
-
تجاوز
یکشنبه 19 مرداد 1399 11:10
نمی دونم چرا برام قابل درک نیس که پسری که کتاب میخونه و روشن فکره بازم تو فکر اینه که با زور یه دختری و مجاب کنه که باهاش سکس کنه. تنها چیزی که تو ذهنم میاد اینه که همش حرفه. این روشنفکر بازیای الکی و حرفهای به اصطلاح مدرن .آب نمی بینن والا شناگر خوبی هستن. این که با کلک یه دختر و بکشونی خونت و بعد هم بهش بگی چون خیلی...
-
امروز 7 مرداد
سهشنبه 7 مرداد 1399 08:03
دیشب ناخودآگاه یاد یه حرفی افتادم که هفت هشت سال پیش دوست پسر الدنگم گفت. رو یه نیمکت تو یه پارک نشسته بودیم، گفت:" نگاه کن، تو یه کارخونه یه سمت سرپرست داریم یه سمت مدیر، سرپرست ها موقتی اند فقط برای این هستن که تا یه مدتی یه سری کارها رو جلو بندازن و بعدش عوضشون کنند، ولی مدیرها تقریباً ثابت اند. توام تو زندگی...
-
ترنس
دوشنبه 23 تیر 1399 12:39
یه نظر سنجی گذاشتم تو وبلاگ با این مضمون که آیا با یه ترنس دوست می شید؟؟؟ کلن دو نفر جواب دادند؛ هر دو گفتند نه. وقتی 16 سالم بود یه همسایه داشتیم که یه زن بود و دو تا بچه فکر کنم ، الان یادم نیس چند تا بودن ، فقط یادمه که هر دو بچه ها دختر بودن و پدرشون فوت شده بود. مادرشون تقریباً خل وضع بود. همیشه موهاش پریشون بود،...
-
پنجشنبه 19 تیر
پنجشنبه 19 تیر 1399 12:48
به چنان افسردگی دچار شدم که حتی قدرت ندارم از جام بلند شم، باید زار بزنم تا خوب شم، ولی تو این خرابشده هیچ جایی نیست که تنها باشی و یکی هی بهت نگه چته،
-
امروز چهارشنبه 18 تیر
چهارشنبه 18 تیر 1399 08:20
ساعت پنج و پنجاه دقیقه صبح، خیلی با سرعت دارم حاضر می شم، همینجوری هم تو ذهنم دارم حرف می زنم، با اینکه دیرم نشده، یه مذخرفاتی مثل این: تو بیخودترین آدمی، همینطور بی احساس ترین بعد خودم اصلاح می کنم ، بی احساس نیستی فقط بی عشقی، اصلا نمی دونی عشق چیه. یه خاک تو سرت هم اضافه می کنم.:) چند مدته دارم کارایی و می کنم که...
-
موت
سهشنبه 27 خرداد 1399 14:16
یه روزهایی هست آدم دوست داره یک ریموت کنترل برداره ، هر کسی و دید که زیادی و تو مخ حرف می زنه رو موت کنه.